گاهی فکر می کنم
شاید خدا
تو را بر زمین باقی گذاشت
تا گاهگاهی اگر شاعری دلش گرفت
بهانه ای برای سرودن داشته باشد.
و حال ای بهانه ی من!
سربلندیت را بسرایم
یا سرافکندگیم را؟
ما دست گذاشتیم روی دست
ولی تو
دست گذاشتی
- که دست برداشته بودی از دستانت-
ما پای فشردیم بر تأمین خود
و تو پای فشردی بر مین
و آشفتی خواب مین ها را
ای صبح صادق!
و آن لحظه که مین توی دلش خالی شد
یک پایت قدم گذاشت در راه آسمان
اگر چه پوتینت آن سوتر اسیر خاک ماند.
ای نماد پایداری!
-که یک پای نداری-
اکنون تنها دلخوشی ام این است
که هر صبح زانو بزنم پیش پایت
گره زدن بند کفشت را
به دلم.
من که می دانم تو از شوق شهادت
دست و پایت را گم کردی
گاهی از خودم می پرسم
آیا تنها پا و دست داده ای
که چنین صفایی دست و پا کرده ای؟
نه، تو دل دادی
که جانباز شدی
و چشمهایت
مانعی بود در تماشای نور مطلق
و چشم پوشیدی از چشمانت
و می تابی اکنون به خورشید
چشم در چشم
و خود داند و چشمهایش
خورشید
با این همه صفا و دلدادگی ات
غمگینم که بعضی هنوز
چشمِ دیدنت را ندارند
- بدا به حالشان -
- و خوشا به حالت -
که چشم دیدنشان را نداری!
محسن عابدی جزی |