در دلــش قاصــــدکی بود ، خـــبــر مـی آورد دخــتـرت داشـت سـر از کــار تو در مـی آورد
غـصـه می خورد ولـی یـاد تـو تسکینش بود هـر غـمی داشـت فقـط نـام پــدر مـی آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد عـمه نـاگـه به مـیان حـرف سـفـر مـی آورد!
دخـتـر و این همه غم ؟! آه سـرم درد گرفت آن طـرف یـک نـفـر انـگـار کـه ســر مـی آورد
آن طـرف یـک نـفر انـگـار که سـر در گــم بود » مـادری» دخـتر ِ خـود را بـه نـظـر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت: مـادرت کـاش به جای تـو پـسـر می آورد !! ... قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود آخر او داشـت ســر از کــار تــو در مـی آورد...
کاظم بهمنی |