چقدر...
چقدر ثانیه هایت حضور ایمان داشت
در آن غروب سیاهی که بوی هجران داشت
چقدر دخترتان دلشکسته بود آن شب
نگاه ابری او یک بهار باران داشت
فدای حلقة انگشتری که غارت شد
و دستهای تو که روح سبز احسان داشت
فدای آن دو لبی که مسیح صحرا شد
به روی منبر نی این همه مسلمان داشت
چقدر خاطره دارد نسیم با زلفت
که مثل خواهر تو خاطری پریشان داشت
گرفته ماه مرا ابر خون و خاکستر
تنور خانة شب تا سپیده مهمان داشت
چقدر بوی خدا می شنیدم از آن لب
که بین طشت طلا عطر پاک قرآن داشت
در امتداد افق رد خون تو باقی است
غروب سرخ محرم مگر که پایان داشت