از یاس، او؛ نه، یاس از او بو گرفته بود
سر را بنفشه وار به زانو گرفته بود
از صخره های فتنه، دلی پر گلایه داشت
آن کشتی نجات که پهلو گرفته بود
در شامگاه بی کسی اش از کلاغها
آه از کبوتری که چنین رو گرفته بود
طرح غروب حک شده بر پرده افق
سرخی زخون دیده بانو گرفته بود
چشمی که رنگ هق هق غربت به گوشه داشت
اکنون تمام جلوه کو کو گرفته بود
یک کلبه عشق را به صفا نذر نور کرد
خود مثل شمع سوخته سوسو گرفته بود
دستان دین به مصلحت صبر بسته بود
امت اگر که راه به هر سو گرفته بود
آنجا که از بهار نشانی نمانده بود
بانوی شهر راه پرستو گرفته بود
محمدرضا کهنسال