خاری به چشمهای من انگار می کشی
وقتی که آه از آن دل خونبار می کشی
با خرمنی سپید ز گیسوی خود مرا
روزی هزار بار تو بر دار می کشی
بر زانوان بی رمقت راه می روی
بر شانه بار غصه ی بسیار می کشی
انگار سوی چشم تو از بین رفته است
که این گونه هی تو دست به دیوار می کشی!
شانه به موی دختر دردانه می زنی
دستی بر آن نگاه گهر بار می کشی
جاروی خانه ... پخت غذا ... روز آخری ...
داری چقدر از این بدنت کار می کشی...؟
این رو گرفتن تو مرا کشت! ... از چه رو
چادر به روی دیده و رخسار می کشی؟
معلوم می شود زنفسهای سرخ تو
دردی که از جراحت مسمار می کشی
ای قبله ی کبود! که با هر نگاه خود
طرحی ز آتش در و دیوار می کشی
خود را درست لحظه ی پرواز از قفس
من را شبیه مرغ گرفتار می کشی
خانه خراب گشتم و بارفتنت مرا
داری به زیر این همه آوار می کشی!
دیگر به غیر مرگ دعایی نمی کنی
حالا که آه از آن دل خونبار می کشی
**************
زخم جگر تو بس که کاری شده است
چشمان من از غصه بهاری شده است
خونی که ز داغ کوچه بر دل کردی!
از گوشه ی لبهای تو جاری شده است ...
هادی ملک پور