شکسته قایق من را امید ساحل نیست
دگر امید به این بخت مانده در گل نیست
بیا بهانه ی شبهای پرستاره ی من
بین که بی تو دگر قرص ماه کامل نیست
در این زمانه ی سردرگمی و بی خبری
تفاوتی بخدا بین حق و باطل نیست ...!
کسی میان خیابان برج و باروها
معطر از نفس کوچه های کاگل نیست
تمام خلق دم از عقل می زنند اما
هرآنکه دل به نگاهت نبسته عاقل نیست
شکسته ای دل ما را ولی تو حق داری
دلی که با تب و تابت نمی تپد دل نیست ...!
که از فراق تو جانم به لب رسیده ولی ...
فدای آمدنت ... جان ما که قابل نیست
هادی ملک پور