چهارده نور پاک (فارسی) - دکتر عقیقى بخشایشی - ج 5 - ص 607 - 609
قیام مسلم بن عقیل
خبر قتل هانى ، به مسلم بن عقیل رسید . مسلم با تمام کسانى که با او بیعت کرده بودند ، براى جنگ با ابن زیاد از خانه خارج شد . عبیدالله به دارالاماره پناه برد و درهاى آن را محکم بست و اصحابش با یاران مسلم به جنگ و کشتن یکدیگر مشغول شدند و کسانى که با او در دار الاماره بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشکرهاى شام ، تهدید مى کردند . آن روز به همین ترتیب گذشت تا شب فرا رسید و هوا تاریک شد . اصحاب مسلم کم کم پراکنده مى شدند و به یکدیگر مى گفتند : " براى چه ما آتش فتنه را دامن بزنیم ؟ شایسته آن است که در خانه هاى خود بنشینیم و به مسلم وابن زیاد کارى نداشته باشیم ، تا خداوند بین آنان اصلاح کند " . همه رفتند و به جز ده نفر ، کسى با مسلم باقى نماند . در این هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند . آن ده نفر نیز رفتند . چون مسلم چنین دید ، غریبانه از مسجد خارج شد و در کوچه هاى کوفه راه مى رفت تا درب خانهء زنى رسید که او را " طوعه " مىنامیدند . از او آب خواست . آن زن آب آورد ومسلم آشامید . سپس از او پناه خواست . آن زن او را در خانهء خود جاى داد ، ولى پسرش ابن زیاد را از قضیه آگاه نمود . عبیدالله ، محمد بن اشعث را طلبید و او را با گروهى مأمور آوردن مسلم گردانید . آنان تا پشت دیوار خانهء آن زن آمدند . مسلم چون صداى سم اسبان را شنید ، زره پوشید و بر اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت وعده اى را کشت . محمد بن اشعث فریاد زد : ‹ صفحه 608 › " اى مسلم ! تو در امانى " . مسلم گفت : " امان مردم حیله باز وفاجر امان نخواهد بود " . پس از آن ، به جنگ مشغول شد و اشعار حمران بن مالک خثعمى را که در روز " قرن " سروده بود به عنوان رجز قرائت کرد : قسم یاد کرده ام جز به آزادگى کشته نشوم ، اگر چه شربت مرگ را با تلخى و سختى بنوشم . دوست ندارم که با من خدعه و فریب انجام دهند و اسیر سازند . همچنین خوش ندارم که آب خنک را با آب گرم و تلخ مخلوط کنم ( از شجاعت و رشادت در میدان جنگ بگذرم و خود را به دست دشمن بسپارم . ) هر کسى در زندگى ، روزى با شر گرفتار مى شود ، ولى من با شمشیر خود بر شما مى زنم و از هیچ ضرر و زیانى ، باک و خوفى ندارم " . سپاه ابن زیاد فریاد زدند : " اى مسلم ! محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گوید و تو را فریب نمى دهد " . مسلم اعتنا نکرد و پس از آن که بر اثر زخمهاى شمشیر و نیزه ضعف بر او غلبه کرد ، لشکر بر فشار حملهء خود افزودند و ناپاکى از پشت سر با نیزهء خود بر او زد که از اسب بر زمین افتاد . او را اسیر کردند و چون نزد ابن زیاد بردند ، مسلم بر او سلام نکرد . یکى از پاسبانها گفت : " چرا بر امیر سلام نکردى ؟ " مسلم گفت : " واى بر تو ، او بر من امیر نیست " . ابن زیاد گفت : " اهمیتى ندارد ، سلام بکنى یا سلام نکنى ، کشته مى شوى " . مسلم گفت : " اگر مرا بکشى موضوع بزرگى نیست ، زیرا کسانى ناپاکتر از تو ، اشخاصى بهتر از مرا کشته اند و علاوه بر این تو از نظر اینکه اشخاص را به نامردى مى کشى و با وضع فجیعى مثله مى کنى و ناپاکى خود را ظاهر مى سازى و در موقع غلبه نمودن بر دشمن بدترین عملها را انجام مى دهى ، از همهء زشتکاران پیشى گرفته اى و به راستى براى این زشتکاریها کسى از تو آماده تر نیست " . ابن زیاد گفت : " اى گناهکار آشوب طلب ! بر امام خود خروج کردى و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختى و ایجاد فتنه و آشوب نمودى " . مسلم گفت : " اى پسر زیاد ! دروغ گفتى . اجتماع مسلمین را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن عبید برپا نمودید . و من امیدوارم خداوند شهادت را نصیب من فرماید و آن را به دست ناپاکترین افراد جارى سازد " . ‹ صفحه 609 › ابن زیاد گفت : " اى مسلم ! آرزوى مقامى را نمودى و براى رسیدن به آن اقدام کردى ، ولى خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار کرد " . مسلم گفت : " اى پسر مرجانه ! شایستهء آن مقام چه کسى بود ؟ " گفت : " یزید بن معاویه " . مسلم گفت : " الحمد لله . ما راضى هستیم که خداوند بین ما و شما حاکم باشد " . ابن زیاد گفت : " آیا گمان مى کنى که تو هم در امر خلافت سهمى دارى ؟ " مسلم گفت : " به خدا قسم نه گمان ، بلکه یقین دارم " . گفت : " اى مسلم به من بگو به چه منظورى به این شهر آمدى و وضع منظم آن را از هم پاشیدى و بین مردم اختلاف انداختى ؟ " مسلم گفت : " من براى ایجاد اختلاف و آشوب به این شهر نیامده ام ، ولى چون شما کارهاى زشت انجام دادید و اعمال نیک را از بین بردید و بدون رضایت مردم ، خود را امیر آنان خواندید و آنان را به کارهایى غیر از آنچه خدا دستور داده بود وادار کردید و در میان آنها مانند پادشاهان ایران و روم رفتار نمودید ، ما آمدیم که مردم را به نیکوکارى دعوت کنیم و از نادرستىها بازداریم و آنها را تابع دستورات قرآن و مطیع قوانین پیغمبر اسلام سازیم و ما شایستگى این کار را داشتیم " . ابن زیاد به بد گفتن به او و به على و حسن وحسین ( علیهم السلام ) زبان گشود . مسلم گفت : " تو و پدرت را دشنام دادن شایسته تر است . هر چه مى خواهى بکن ، اى دشمن خدا ! " ( 1 )
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
‹ پاورقى ص 609 › 1 . ابن اثیر در " کامل " ج 3 ، ص 373 . |