چهارده نور پاک (فارسی) - دکتر عقیقى بخشایشی - ج 5 - ص 609 - 610
مسلم و هانى و شهادت آنان
ابن زیاد ، بکیر بن حمران را مأمور نمود که مسلم را بر بام دار الاماره ببرد و به قتل برساند . مسلم در بین راه تسبیح خدا مى گفت و از خداوند طلب آمرزش مى کرد و درود بر رسول خدا مى فرستاد تا بالاى بام رسید . سر از بدنش جدا کردند . کشندهء او با وحشت زیادى از بام فرود آمد . ابن زیاد گفت : " تو را چه مى شود ؟ " گفت : " اى امیر ! موقعى که مسلم را مىکشتم ، مرد سیاه روى بدصورتى را دیدم که برابر من ‹ صفحه 610 › ایستاده و انگشتان خود را به دندان مىگزد - یا گفت : لبهاى خود را مىگزید - و من از دیدن او به اندازه اى ترسیدم که هرگز چنین ترسى در دل من راه نیافته بود " . ابن زیاد گفت : " شاید از کشتن مسلم تو را وحشت گرفته است ؟ " سپس دستور داد هانى را بیاورند . او را براى کشتن نزد ابن زیاد بردند . در آن هنگام هانى مى گفت : " کجا هستند مردم مذحج ؟ کجا هستند طایفهء من و کجایند خویشان من ؟ " جلاد گفت : " گردنت را جلو بیار ! " گفت : " به خدا قسم در بخشیدن جان سخى نیستم و شما را بر کشتن خود یارى نمى کنم " . غلام ابن زیاد - که او را رشید مى گفتند - شمشیر زد و او را به قتل رسانید .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
‹ پاورقى ص 609 › 1 . ابن اثیر در " کامل " ج 3 ، ص 373 |