مرد همسایه باز در کوچه سرفه هایش شدید تر می شد
رنگ دستش سیاه تر اما رنگ مویش سفید تر می شد
***
چشم هایش به سوی من خندید خنده ای دردناک و بس جانکاه
چشم هایم به سوی او خیره آرزویم نگاه بود و نگاه
***
سخنی از خودش نگفت اما چشم هایش پرازحکایت بود
برخلاف هرآنچه می گفتند شیمیایی نبود آیت بود
***
گفتم: از چیست سرفه های شدید گفت: با درد بی دوا ماندم
گفتم: این درد و آن دوا یعنی؟ خنده ای کرد و گفت: جاماندم
***
گفتم:از جنگ گو و یارانت گفت: سرتا به پا حلاوت بود
گفت: جایی که رفته بودم من یک قدم راه تا شهادت بود
***
روزی از روزها از آن کوچه روح پژواک سرفه کم کم رفت
زان سکوت مهیب فهمیدم یک قدم راه مانده را هم رفت
***
رفت و من عاقبت نفهمیدم معنی آسمانی صبرش
ونفهمیده ام هنوز چرا شیمیایی نوشته بر قبرش.
محسن عابدی جزی |