ـــ زیارت ـــ اتوبوس وایمیسه اطراف خیابون حرم همه خاطرهها پر میزنن دور سرم
یه نفر میپّره از خواب، پا میشه: اینجا کجاس؟ چه تبی داره زمین! راز عجیبی تو هواس!
آدما یکّی یِکی روی زمین پا میذارن بغچه و ساکشونو اینجا و اونجا میذارن
یه زن سیّده با قد بلندش، میرسه یه خانوم با کوچولوی مثِ قندش، میرسه
یه عَلم دست یه مَرده که تو چشماش عسله ابرواش غرق حماسه، زیر لبهاش غزله
نوحه خون دم میگیره، آسمونو غم میگیره توی این صحرا عجب بارونی نم نم میگیره
پا میشن سینه زنا، سنگین و آروم میزنن دخترا حلقه زیر خیمهی خانوم میزنن
چرا امشب آسمون مشکیتره؟ عمه خانوم! روی شنها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!
پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟ چرا قنداقهی نو پهلوی مادر میذاره؟
مردا با زمزمههاشون شبو روشن میکنن با گل خندههاشون خیمه رو گلشن میکنن
دمه صبحه، همهی سینه زنا شور میگیرن همشون لرزِ جنون و تبِ انگور میگیرن
نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب پاشی کرد یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد
پسر آینهای خم شد و افتاد روی خاک شد هزار آیینهی کوچیک و جون داد روی خاک
گُلای لاله، بیابونو قشنگش میکنن دستهی سینهزنا حلقه رو تنگش میکنن
حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود
میره با اسب سفیدش یه سواری که نگو با لب تشنه و چشمای خماری که نگو
تا که لب وا می کنه، هلهله بر پا میکنن خفاشا جمع میشن و خورشیدو حاشا میکنن
آسمون ابریه اما دیگه بارون نمییاد صدای اسب و سوار از توی میدون نمییاد
یه نفر جار می زنه: یالا سوار شین که بریم بار و بندیلو بریزین توی ماشین، که بریم
اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت دختر خنده به لب، سایه ماتم شد و رفت
نوحه خون، سینه زنا وقت غروب رفته بودن موندهها وارث صد قصهی ناگفته بودن
قاسم صرافان |