میسوخت خاک و آب فقط استعاره بود در آسمانِ مَشک که غرق ستاره بود اشکی نمانده بود که نذر عطش کند وَرنه فرات منتظر یک اشاره بود تا کشتی نجات به چشمش قدم نهد « با اینکه بادبانِ لبش پارهپاره بود» در بُخلِ کوفه گندمِ ری سبز کرده بود نسلی که مرده بود، فقط سنگواره بود گوشی برای ناله طفلان نداشتند آن قوم که غنیمتشان گوشواره بود ـ بابا! چرا نمازِ تو را تیر پاره کرد؟ بابا چه شد که حج شما نیمهکاره بود؟ بابا چه شد که عمه که طوفان صبر بود از پا فتاد مثل عمو، که سواره بود بابا کجاست لشگر تو؟ ـ عشق اشاره کرد ـ سمت سری که بر سر دارالاماره بود تنها علیِ اکبر او بود و اصغرش که شیر بود و دشمن او شیرخواره بود میخواستش اجازه میدان دهد، ولی چشمش هنوز در صدد استخاره بود ... با واژه که نمیشود از عشق حرف زد بایست در تدارک یک سوگواره بود
آوردهاند جسم شهیدان کفن نداشت من ماندهام که ماه پس آنجا چه کاره بود؟ عباس احمدی |