دیدم به گوش می رسد امشب صدای عشق
رفتم وضوی شعر گرفتم برای عشق
یک کاروان غزل به دل اتراق کرده بود
ییلاق واژه بود در این هوی و های عشق
تقویم زخم های شما را ورق زدم
گرداب بود و کشتی و یک ناخدای عشق
دستان من به سوی ضریحت دراز شد
با یک اشاره بسته ترین درب باز شد
کم کم دو بال از دو طرف جای دست ها
رویید و بال های تنم در فراز شد
شش گوشه ی تو پنجره ای را گشود و چشم
مبهوت آن معاشقه ات در نماز شد
سجّاده ای که پهن شده روی خاک ها
حلقه زدند دور تو روحی فداک ها
شمشیرهای در عطش ِ خون مکیدن و
رقص شرار بر بدن سینه چاک ها
معیار عشق چیست در این عرصه غیر خون
زانو زدند پیش شهادت ملاک ها
دستی گشود پنجره ای را به سوی عشق
من، حوض خون، غزل، و دوباره وضوی عشق
پایین کشید کرکره ی پلک ماه را
دستان ابر تا که نبیند گلوی عشق ...
خورشید، روی نیزه ـ گرم تلاوت ـ نشسته بود
دنیا گرفت با نفسش رنگ و بوی عشق
وقتی قلم به کاغذ من یک نفس دمید
برف وجودم آب شد و شعر از آن چکید
این شعر درد شد و زخم شد، و بعد
مانند کارد تا به ته استخوان رسید
جغرافیای تنگ دلم تنگ تر شد و ...
این جای قصه بود که حتی قلم برید
این جای قصه بود که چشمم ستاره ریخت
هر قطره خون شد و به روی گاهواره ریخت
شش ماهه ای که ... آه! از این قصّه بگذریم
خون شد نگین و بر روی هر گوشواره ریخت
در سینه حبس شد نفسم، بانو آمدند
بانو که لب گشود دلم پاره پاره ریخت
: زخم جدایی از گل یاسم عمیق بود
شکیبا محمدی |