* مثنوی مسیح خورشید*
نسیم پرده ی گهواره را تکان می داد برای عرض ارادت,خودی نشان می داد
ستاره های درخشان خوشه ی پروین کنار پنجره مبهوت کودکی شیرین
شمیم قدسی او در مدینه پیچیده بهار آمده, بلبل به غنچه خندیده
چکاوکان به در باغ ریسه می بندند شکوفه ها همه دیوانه وار می خندند
نشانه های ظهور مسیح ظاهر شد مدینه مرکز ثقل خیال شاعر شد
نسیم گرد سر نو رسیده دف می زد بنفشه داخل گلدان مدام کف می زد
صدای خواندن پروانه ها چه زیبا بود تبسم لب شیر خدا چه زیبا بود
ز نور طلعت رویش ستاره حیران شد وماه با عجله پشت ابر پنهان شد
ستاره گفت به خورشید:- بی خبر ساده - خدا به فاطمه خورشید دیگری داده
زمان سیطره وسلطه گشته طی خورشید شکسته حرمت پوشالی تو ای خورشید
حریر جاذبه ی چشمان او اهوراییست طلوع خنده ی زینب عجب تماشاییست
بساط فخر فروشی ز آسمان بر چین بیا زمین به تماشای دخترک بنشین
بیا ببین که ندیدی کسی به این پاکی شدند خادمه اش, حوریان افلاکی
نگاه حیرت خورشید تا بر او افتاد اسیر بند جنون گشت و نعره ها سر داد
هوارمی زدومی گفت:وه چه نوری داشت شبیه مادر خود چهره ی صبوری داشت
بدون شبه وشک از قبیله ی نور است میان هاله ی انوار خویش مستور است
وقارونور جبینش به مصطفی رفته ولی غرور نگاهش به مرتضی رفته
چه کودکیست! که خود اشهدین می گوید وگاه خنده کنان یا حسین می گوید
چه کودکیست! که گوید ثنای رب جلی دوچشم اوشده خیره به ذوالفقار علی