سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مقتل خون خدا(لهوف) - بی پلاک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مقتل خون خدا(لهوف) - بی پلاک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • درباره یه بی پلاک

    بی پلاک
    حاج نعمت
    روزی در ذهنم نقش بست که خیلی کوچک بودم. هنوز خاطراتی از سیمایش در پس زمینه دلم خودنمایی می‏کند و همچون خاطراتی که از بهشت -قبل از اخراج خانواده مان- در وجودم غلیان می کند، آرام بخش آنات و لحظات تاریک زندگیم شده است. ...اما او هم همانند پدران دیگر زود پر کشید. خیلی زود. مثل همت مثل باکری مثل ناصر کاظمی مثل عبدالحسین برونسی مثل ... عجیب دوستش دارم این گمشته بی‏مزار را که امروزه مفقود الاثر می‏خوانندش. راست می‏گویند؛ چرا که نخواستیم بر دلمان تاثیری بگذارند.مفقود الاثر. ... و امروز به اسم او قلم می‏زنم ..:: حاج نعمت ::.. فامیلیش؟؟؟ اصلا مهم نیست.وقتی خودش عشق می‏کند با این فاطمی بودن ،این گمنامی،بگذار بگذریم. *********************** در اینجا: آنچه مورد نیاز مادحین است خواهید یافت. اشعار،سرود، و مراثی اهل بیت(علیهم السلام) که دارای غنای معنایی است به همت شاعر عزیز آقای رضا تاجیک جمع‏آوری می‏گردد. در این مجموعه تلاش شده تا آنچه مورد نظر پیر و مرادمان حضرت سید علی آقای خامنه ای دامه توفیقاته می‏باشد لحاظ شود. .::«تا چه قبول افتد و چه در نظر آید»::.
  •  پرچم بی پلاک


  •  پرچم عشاق











  •  اشتراک در وبلاگ


  •  

    بی پلاک
    هر که پوشش شرم گزیند کس عیب او نبیند . [نهج البلاغه]
  • تشرف زهیر بن قین
    نویسنده: حاج نعمت سه شنبه 86/10/18
  • چهارده نور پاک (فارسی) - دکتر عقیقى بخشایشی - ج 5 - ص 616 - 618

    تشرف زهیر بن قین

    جمعى از طایفهء بنى فزاره وبجیله نقل کرده اند که ما از مکه با زهیر بن قین ( 1 ) بیرون آمدیم و ‹ صفحه 617 › عقب تر از حسین ( علیه السلام ) راه مىپیمودیم تا در بین راه با او مصادف شدیم . ولى چون زهیر نمى خواست با آن حضرت ملاقات کند ، هر جا حسین ( علیه السلام ) منزل مى کرد ، ما به فاصلهء دورترى از او منزل مى کردیم . یکى از روزها ، حسین ( علیه السلام ) در محلى اتراق کرد و ما هم مجبور شدیم در همانجا منزل نماییم . هنگامى که به غذا خوردن مشغول بودیم ، شخصى از جانب حسین ( علیه السلام ) آمد و گفت : " اى زهیر بن قین ! ابا عبد الله ( علیه السلام ) مرا پیش تو فرستاده است تا به نزد او آیى " . از شنیدن این سخن همه لقمه ها را از دست افکندند و در دریاى فکر غوطه‌ور شدند ، مانند کسى که پرنده اى بر سرش قرار گرفته است و مى خواهد او را بگیرد . همسر زهیر ( دیلم دختر عمرو ) گفت : " سبحان الله ! پسر پیغمبر تو را مىطلبد و تو نمى روى ؟ چه مى شود اگر خدمتش برسى و کلام او را بشنوى ؟ " زهیر بن قین از جا برخاست و به سوى حسین ( علیه السلام ) رفت و پس از لحظه اى با چهرهء باز و خوشحال بازگشت و دستور داد خیمه هاى او را کندند و وسائل او را نیز بردند و چادر او را نزدیک خیمه هاى حسین برپا نمودند و به زوجهء خود گفت : " من تو را طلاق دادم ، زیرا دوست ندارم به خاطر من زحمتى به تو متوجه گردد . من تصمیم دارم با حسین ( علیه السلام ) باشم و تن و جانم را فداى او کنم " . سپس اموال و مهریهء زوجهء خویش را پرداخت و او را به پسر عموهایش سپرد تا به خویشانش برسانند . آن زن نزد زهیر رفت و گریه کرد و با او وداع نمود و گفت : " خداوند یار و یاور تو باشد و تو را به خوشبختى برساند . ولى از تو تمنا دارم روز قیامت ، نزد جد حسین ( علیه السلام ) مرا نیز به یاد آورى " . پس از آن زهیر به اصحاب گفت : " هر که مایل است با من بیاید ، و اگر نه این آخرین دیدار ماست " . ‹ صفحه 618 › حسین ( علیه السلام ) از آن منزل حرکت کرد تا به منزل " زباله " رسید . در آن محل بود که از شهادت مسلم بن عقیل باخبر شد و اصحابش نیز از این خبر مطلع گردیدند . آنان که به طمع ریاست با حسین ( علیه السلام ) آمده بودند ، رفتند ، ولى اهل بیت و یاران باوفاى او ماندند . براى شهادت مسلم فریادهاى گریه و ناله از آنان برخاست و اشکها از دیدگان جارى شد ، ولى حسین ( علیه السلام ) به قصد رسیدن به شهادت ، طى طریق مى نمود . فرزدق ( 1 ) شاعر به ملاقاتش نایل شد و گفت : " اى پسر پیغمبر ! چگونه به مردم کوفه که مسلم بن عقیل و یاران او را کشتند ، اعتماد مى کنى ؟ " حسین ( علیه السلام ) گریست و فرمود : " خدا بیامرزد مسلم را که به زندگى جاویدان و روزى فراوان خداوند رسید و داخل بهشت شد و خشنودى خدا را فراهم کرد . او تکلیف خود را انجام داد ، ولى ما هنوز در راه هستیم " . سپس او اشعارى به این مضمون را انشا کرد : " اگر دنیا نفیس و باارزش شمرده مى شود ، به یقین ثواب خداوند بالاتر و اصیل‌تر است ، و اگر بدنها براى مرگ آفریده شده اند ، به یقین کشته شدن در راه خدا با شمشیر ، براى مرد نیکوتر است ، و اگر روزى مردم ، تقسیم بندى و مقدر گردیده است ، حرص و اشتیاق محدود مرد در طلب روزى ، زیباتر است ، و اگر جمع کردن ثروت و مال براى باقى گذاشتن و رفتن است ، چرا انسان به چیزى که آن را ترک خواهد کرد ، بخل بورزد ؟ "

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

    ‹ پاورقى ص 616 › 1 . زهیر بن قین از بزرگان و اشراف قوم خود بود . در ابتدا ، از هواخواهان عثمان به شمار مى رفت . در سال 60 هجرى با خاندان خود به حج مشرف شد و هنگام بازگشت در بین راه بود که به خدمت سیدالشهداء ( ع ) شرفیاب گردید . در آن وقت از عقیدهء فاسد خود برگشت و از اصحاب و یاران آن حضرت گشت . وفادارى زهیر بسیار حیرت آور وقابل توجه بود . ‹ پاورقى ص 618 › 1 . نامش ، همام بن غالب تمیمى ، پدرش از اشراف بنى تمیم بود . او در مدح خاندان پیغمبر ( ع ) اشعار بسیارى سروده است . مخصوصا داستان او با هشام بن عبد الملک در خانهء خدا و اشعار او در مدح حضرت زین العابدین ( ع ) از شهرت بسزایى برخوردار مى باشد . او در سال 110 از دنیا رفت


  • از قلب شکسته ات برایم بنویس ( )
  • مسلم و هانى و شهادت آنان
    نویسنده: حاج نعمت سه شنبه 86/10/18
  • چهارده نور پاک (فارسی) - دکتر عقیقى بخشایشی - ج 5 - ص 609 - 610

    مسلم و هانى و شهادت آنان

    ابن زیاد ، بکیر بن حمران را مأمور نمود که مسلم را بر بام دار الاماره ببرد و به قتل برساند . مسلم در بین راه تسبیح خدا مى گفت و از خداوند طلب آمرزش مى کرد و درود بر رسول خدا مى فرستاد تا بالاى بام رسید . سر از بدنش جدا کردند . کشندهء او با وحشت زیادى از بام فرود آمد . ابن زیاد گفت : " تو را چه مى شود ؟ " گفت : " اى امیر ! موقعى که مسلم را مىکشتم ، مرد سیاه روى بدصورتى را دیدم که برابر من ‹ صفحه 610 › ایستاده و انگشتان خود را به دندان مىگزد - یا گفت : لبهاى خود را مىگزید - و من از دیدن او به اندازه اى ترسیدم که هرگز چنین ترسى در دل من راه نیافته بود " . ابن زیاد گفت : " شاید از کشتن مسلم تو را وحشت گرفته است ؟ " سپس دستور داد هانى را بیاورند . او را براى کشتن نزد ابن زیاد بردند . در آن هنگام هانى مى گفت : " کجا هستند مردم مذحج ؟ کجا هستند طایفهء من و کجایند خویشان من ؟ " جلاد گفت : " گردنت را جلو بیار ! " گفت : " به خدا قسم در بخشیدن جان سخى نیستم و شما را بر کشتن خود یارى نمى کنم " . غلام ابن زیاد - که او را رشید مى گفتند - شمشیر زد و او را به قتل رسانید .

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

    ‹ پاورقى ص 609 › 1 . ابن اثیر در " کامل " ج 3 ، ص 373


  • قیام مسلم بن عقیل
    نویسنده: حاج نعمت سه شنبه 86/10/18
  • چهارده نور پاک (فارسی) - دکتر عقیقى بخشایشی - ج 5 - ص 607 - 609

    قیام مسلم بن عقیل

    خبر قتل هانى ، به مسلم بن عقیل رسید . مسلم با تمام کسانى که با او بیعت کرده بودند ، براى جنگ با ابن زیاد از خانه خارج شد . عبیدالله به دارالاماره پناه برد و درهاى آن را محکم بست و اصحابش با یاران مسلم به جنگ و کشتن یکدیگر مشغول شدند و کسانى که با او در دار الاماره بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشکرهاى شام ، تهدید مى کردند . آن روز به همین ترتیب گذشت تا شب فرا رسید و هوا تاریک شد . اصحاب مسلم کم کم پراکنده مى شدند و به یکدیگر مى گفتند : " براى چه ما آتش فتنه را دامن بزنیم ؟ شایسته آن است که در خانه هاى خود بنشینیم و به مسلم وابن زیاد کارى نداشته باشیم ، تا خداوند بین آنان اصلاح کند " . همه رفتند و به جز ده نفر ، کسى با مسلم باقى نماند . در این هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند . آن ده نفر نیز رفتند . چون مسلم چنین دید ، غریبانه از مسجد خارج شد و در کوچه هاى کوفه راه مى رفت تا درب خانهء زنى رسید که او را " طوعه " مىنامیدند . از او آب خواست . آن زن آب آورد ومسلم آشامید . سپس از او پناه خواست . آن زن او را در خانهء خود جاى داد ، ولى پسرش ابن زیاد را از قضیه آگاه نمود . عبیدالله ، محمد بن اشعث را طلبید و او را با گروهى مأمور آوردن مسلم گردانید . آنان تا پشت دیوار خانهء آن زن آمدند . مسلم چون صداى سم اسبان را شنید ، زره پوشید و بر اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت وعده اى را کشت . محمد بن اشعث فریاد زد : ‹ صفحه 608 › " اى مسلم ! تو در امانى " . مسلم گفت : " امان مردم حیله باز وفاجر امان نخواهد بود " . پس از آن ، به جنگ مشغول شد و اشعار حمران بن مالک خثعمى را که در روز " قرن " سروده بود به عنوان رجز قرائت کرد : قسم یاد کرده ام جز به آزادگى کشته نشوم ، اگر چه شربت مرگ را با تلخى و سختى بنوشم . دوست ندارم که با من خدعه و فریب انجام دهند و اسیر سازند . همچنین خوش ندارم که آب خنک را با آب گرم و تلخ مخلوط کنم ( از شجاعت و رشادت در میدان جنگ بگذرم و خود را به دست دشمن بسپارم . ) هر کسى در زندگى ، روزى با شر گرفتار مى شود ، ولى من با شمشیر خود بر شما مى زنم و از هیچ ضرر و زیانى ، باک و خوفى ندارم " . سپاه ابن زیاد فریاد زدند : " اى مسلم ! محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گوید و تو را فریب نمى دهد " . مسلم اعتنا نکرد و پس از آن که بر اثر زخمهاى شمشیر و نیزه ضعف بر او غلبه کرد ، لشکر بر فشار حملهء خود افزودند و ناپاکى از پشت سر با نیزهء خود بر او زد که از اسب بر زمین افتاد . او را اسیر کردند و چون نزد ابن زیاد بردند ، مسلم بر او سلام نکرد . یکى از پاسبانها گفت : " چرا بر امیر سلام نکردى ؟ " مسلم گفت : " واى بر تو ، او بر من امیر نیست " . ابن زیاد گفت : " اهمیتى ندارد ، سلام بکنى یا سلام نکنى ، کشته مى شوى " . مسلم گفت : " اگر مرا بکشى موضوع بزرگى نیست ، زیرا کسانى ناپاکتر از تو ، اشخاصى بهتر از مرا کشته اند و علاوه بر این تو از نظر اینکه اشخاص را به نامردى مى کشى و با وضع فجیعى مثله مى کنى و ناپاکى خود را ظاهر مى سازى و در موقع غلبه نمودن بر دشمن بدترین عملها را انجام مى دهى ، از همهء زشتکاران پیشى گرفته اى و به راستى براى این زشتکاریها کسى از تو آماده تر نیست " . ابن زیاد گفت : " اى گناهکار آشوب طلب ! بر امام خود خروج کردى و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختى و ایجاد فتنه و آشوب نمودى " . مسلم گفت : " اى پسر زیاد ! دروغ گفتى . اجتماع مسلمین را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن عبید برپا نمودید . و من امیدوارم خداوند شهادت را نصیب من فرماید و آن را به دست ناپاکترین افراد جارى سازد " . ‹ صفحه 609 › ابن زیاد گفت : " اى مسلم ! آرزوى مقامى را نمودى و براى رسیدن به آن اقدام کردى ، ولى خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار کرد " . مسلم گفت : " اى پسر مرجانه ! شایستهء آن مقام چه کسى بود ؟ " گفت : " یزید بن معاویه " . مسلم گفت : " الحمد لله . ما راضى هستیم که خداوند بین ما و شما حاکم باشد " . ابن زیاد گفت : " آیا گمان مى کنى که تو هم در امر خلافت سهمى دارى ؟ " مسلم گفت : " به خدا قسم نه گمان ، بلکه یقین دارم " . گفت : " اى مسلم به من بگو به چه منظورى به این شهر آمدى و وضع منظم آن را از هم پاشیدى و بین مردم اختلاف انداختى ؟ " مسلم گفت : " من براى ایجاد اختلاف و آشوب به این شهر نیامده ام ، ولى چون شما کارهاى زشت انجام دادید و اعمال نیک را از بین بردید و بدون رضایت مردم ، خود را امیر آنان خواندید و آنان را به کارهایى غیر از آنچه خدا دستور داده بود وادار کردید و در میان آنها مانند پادشاهان ایران و روم رفتار نمودید ، ما آمدیم که مردم را به نیکوکارى دعوت کنیم و از نادرستىها بازداریم و آنها را تابع دستورات قرآن و مطیع قوانین پیغمبر اسلام سازیم و ما شایستگى این کار را داشتیم " . ابن زیاد به بد گفتن به او و به على و حسن وحسین ( علیهم السلام ) زبان گشود . مسلم گفت : " تو و پدرت را دشنام دادن شایسته تر است . هر چه مى خواهى بکن ، اى دشمن خدا ! " ( 1 )

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

    ‹ پاورقى ص 609 › 1 . ابن اثیر در " کامل " ج 3 ، ص 373 .


    <   <<   11   12   13   14   15      >